محل تبلیغات شما

maskh



خبر کوتاه و هولناک بود:

موشکی توسط ایران به علت خطای انسانی به هواپیمای مسافربری برخورد کرد و باعث مرگ 176 نفر از هموطنانمان شد ببخشید

چطور ببخشیم؟؟؟؟؟؟؟

 

هر دروغی که میگیم یه بدهی به حقیقته! ولی امروز یا فردا، بدهی رو باید پرداخت.

 

 

 

 

 

 

لعنت به قدرت

لعنت به ت

لعنت به شما.


آره دیگه . دیشب رسیدم به جایی که گفتم دلم واسه وبلاگ گردی  و وبلاگ نویسی تنگ شده . مثل دریچه ای شده واسم که از این سر دنیا میام مینویسم . می خونم و خوشحالم گوشه ای دارم فقط برای خودم مثل یک دفتر خاطرات قدیمی (از اونا که روش عکس دریا و ساحل و کشتی به گل نشسته و اینا داشت)

از این بگذریم من امشب دو تا ویدیو دیدم که خیلی دوس داشتم. و کلی حالم رو خوب کرد. یکی اش یک هنرمند اومده بود تکه هایی از تصاویر دیکتاتورهای جهان رو کنار هم گذاشته بود و آهنگ تصور کن جان لنون ! خیلی کار جالبی بود . و ویدیو دوم سوال آقای بهنود از استاد ه.آ. سایه بود. سوالی ساده و در عین حال با جوابی سخت.

سوال این بود: آیا از زندگی راضی هستید؟!

من در جواب این سوال قطعا مکث طولانی خواهم داشت و بعد حتما یک بار کلمه نمی دانم هم خواهم داد. و اگر راضی هستم جواب من چیست؟؟؟؟؟؟

اما پاسخ استاد بهترین بود: ((فوق العاده من شانس این رو پیدا کردم سمفونی نه بتهوون رو گوش بدم. شانس شنیدن آواز ابوعطا شجریان. آنجا که میگه در نظربازی ما بی خبران حیرانند))

و این چیز کمی نیست. وای بر من. کاش من هم نگاه شما رو داشتم استاد. کاش ناکامی های زندگی دلسردم نکند. 

 

 

A rainy evening is comforting  with tea and the glow of candlelight.


نمیدانم اسم این نوع وبلاگ نویسی را چه باید گذاشت؟ 

وبلاگ نویسی که وقتی دلگیری، خسته ای، دده ای و ناراحت پس از تمام اشک ها یادت می آید که ای دل پر سوز و پر از خشم یک جایی هم داری که پناه تمام دنیاست، که اگر کسی هم حرفت را نفهمید هیچ غصه ای نخور، یک جا بالاخره مال توست، فقط مال خود خودت، و آن وقت میایی تو وبلاگ قدیمی و متروکت که جز خودت هیچ کس در آن رفت و آمد نداردو مینویسی و می نویسی و مینویسی به امید بهتر شدن حالت. و فکر میکنم بهتر است اسم این نوع نویسندگی گاه نویسی های دل غمزده» باشد. به هرحال امشب هم از همان احوال بد دارم و پس از گریه و ناراحتی آمدم اینجا، نمیدان این چه اخلاق مزخرفی است که پس از یک ناراحتی عمیق به این فکر میکنم شاید من نباید ناراحت می شدم یا فلانی که چیزی نگفت یا اصلا ناراحتی من درست است؟؟؟؟ و این یعنی فاجعه، یعنی خانم محترم شما حق ناراحتی هم نداری و و و و و این یعنی من هیچ ارزشی برای من ندارد. نمیدانم جای درستی امدم یا نه؟؟ درکم نمیکنند و درکشان نمیکنم، 

تنهایم و بقیه با هم. حس میکنم غریبه ام و گاه بوی تند حرف ها خیلی خیلی اذیتم میکند ، وقتی همراه حالت چهره هم که باشد بدترررررم میکند،، بانگ میزنم با خودم که آرام ، قرار نیست دنیا را انقدر جدی بگیری که نیمه روح خسته مغزم میگوید نه نمیتوانم و اشکهایش سرازیر می شود هر روز که میگذرد میگوویم امروز هم گذشت. مهاجرت عجب چیز عجیبی است. 


من پس از تمام سختی ها این جا هستم . جایی دور دور دور از خانه و هنوز هرازگاهی پناه من اینجاست

اگر بگویم همه چیز خوب است در حق خودم جفا کرده ام و اگر بگویم همه چیز بد است در حق دیگران  .

اما می گویم همه چیز می تواند خوب یا بد باشد که این منطقی تر است

دلتنگ ترم که این حقیقی تر است.

خسته ترم که این مهم تر است

و سرشار از تظاهرم که این از همه خطرناک تر است.

Evening rain


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گذر زمان وکیل پایه یک دادگستری